نتایج جستجو برای عبارت :

انقدر عجله چرا؟

آنجا یک قهوه خانه بوداما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای،چرا؟ ، دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟!
عجله، همیشه عجلهکدام گوری میخواستم بروم؟من به بهانه ی  رسیدن به زندگی،همیشه زندگی را کشته ام...
(محمود دولت آبادی)
الان دقیقا این همه عجله برای چیه؟
نمیشه یه ذره یواش تر بری...
تازه دارم با وجودت برکت رو میفهمم
لطف بی حد و حساب رو
تازه دارم آرمان شهرم رو با تو تجربه می کنم
توروخدا یه ذره یواش تر برو
یه کاری کن که بعد از تو همه چی همین طور خوب بمونه... لطفا
#یازده_روز_گذشت
برای یکشنبه آینده وقت مشاوره گرفتم.
هم اون هم خودم خیلی عجله داشتیم که زودتر جور بشه ولی اون سه شنبه نمیتونست بیاد و افتاد هفته بعد. از این که عجله رو توش میبینم خوشم میاد. معمولا با آدمای خون سرد مثل خودم برخورد میکردم همیشه.
+هنوز برام عجیبه. چرا آدم باید تو خواستگاری انقدر درباره مقالات چاپ شده و مفاخرش حرف بزنه:/ و بدتر اینکه چرا باید بپرسه شما چند تا مقاله دارید؟ 
ذهن رشته های مهندسی انگار خط کشی شده س!! واقعا اکثرا ی مدل خاصی ان!
ول بده بابا
جناب افسر رانندگی گرامی و دوست داشتنی
بیا با هم صادق باشیم
سه هفته اس منو معطل کردی سر اینکه یه ممنوع نگفتی...یه بار سر اینکه با عجله دوبل زدی...و و و
برادر گرامی اینا کجاش عیب و ایراده؟مهم اینه من نه ماشین زیر پام خاموش میشه نه استرس دارم و نه خراب میکنم دوبل هامو و عین قرقی برات دوبل میزنم.
بابا قبول کن منو دیگه...من نافمو با عجله بریدن خب چیکار کنم دوست دارم وقتی یه کاری بهم میدن سریع انجامش بدم.
چرا اذیت میکنی برادر من؟
حداقل اخرش انقدر از دست
مردم شهرم همیشه عجول بوده‌اند.
همیشه همه‌ی کارهایشان را با عجله انجام داده‌اند.
چای را داغ سر کشیدند...
پشت ترافیک بوق را یکسره کردند...
شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند... 
در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...
زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...
آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 
باور کنید انتهایش چیزی نیست.
وقتی به خودتان میرسید،درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان م
یکی از مثل هایی که روز به روز تجربه اش می کنم همین "عجله کار شیطانه" است. دلیلش هم واضح است وقتی اضطراب داری، عجله می کنی،  و وقتی عجله می کنی ساده ترین کار ها را هم درست انجام نمی دهی.
چندبار است که روزگارم با همین مثل سپری می شود، یک ماه پیش میخواستم به یکی مراکز دندانپزشکی بروم که به قول برادرم کارشان "استاندارد" است، آنقدر عجله داشتم که ساعت 4 رفتم، درصورتی که ساعت 5 در دکان را باز می کردند، اما دوباره عجله کردم و به یکی از شانسی ترین کلینکی که
چرا انقدر داری بازی درمیاریچرا انقدر بدم میاد ازت :)
ینی قشنگ به حرف سارا رسیدم که میگفت من بدم میاد ازش 
و تو چه دانی این بد امدن چیست
و حیف که حذف و اضافه تموم شد صد حیف :(((
+ چرا من انقدر باید به خاطر یه همچین چیز مسخره ای حرص بخورم :|
+ واه واه 
+ فقط دارم به این فکر میکنم که دیگه تا اخرین روزی که تو این دانشکده ام باهات کلاس ندارم 
وااااااااااای 
چقد این ترم چغر بود :|
این چند روز انقدر دستامو شستم که پوست دستم نابود شده 
همشم دارم باالکل گوشی و هندزفری و شارژرو کلیدامو تمیز میکنم 
لباسامم انداختم تو لباسشویی 
اومدم بگم ناخوناتونو بگیرید و اصولی دستاتونو بشورید حوصله به خرج بدید عجله نکنید و دست تو دماغتونم نکنید
و اینکه تا اردیبهشت احتمالا خونه بمونم بیایت فیلم انیمیشن کتاب آهنگ سرگرمی خلاصه هرکار مفیدی که تو خونه انجام دادید یا میدید معرفی کنید بهم 
وقتی دقت میکنم میبینم تو موقعیت استرس چه قدر عجول میشم و الان استرس هام زیاده.
دارم سعی میکنم که مثل اسفند نشم. وقتی میگیریش از روی آتیش میپره چون داغه و میخواد فرار کنه.
عجله برای فرار.
چه قدر اتفاقات زندگیم بودن که با عجله کردنهام اونها رو تغییر دادم...سر شب یکی دو تا اساسیاش یادم افتاد. دیدم سرنوشتم رو با اون عجله کردنهام تغییر دادم. شاید حتی بشه گفت سلب توفیق کردم.
سخته...آتیش خیلی داغه!
 
وقتی بهش فکرکردم گفتم شاید اگر این آخری رو هم تحمل کنم
زن بعد از جراحی سزارین ترخیص شده بود و به سختی به سمت در خروجی سالن اصلی حرکت میکرد و مادرش بچه به بغل پشت سرش میرفت و با ذوق به نوه اش نگاه های خریدارانه ای مینداخت.پدر جوان دم در منتظر ایستاده بود.نزدیک که شدن مادرزن داشت میگفت بچه رو بدیم دست پدرش...در باز شد و مرد جوان با ذوق و خوشحالی اومد به پیشوازشون.دست های بچه به بغل مادرزن توی زمین و هوا مونده بودن و منتظر دست پدرجوان اما غافل از اینکه مرد از دیدن همسرش انقدر خوشحال بود که انگار تمام دن
بزرگترین دغدغه من، ساعت 11 : چرا این پتو انقدر گرم و نرمه؟
بزرگترین دغدغه من، ساعت 11:30:چرا این کلاس عربی انقدر بدردنخوره
بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:چرا این ساسوکه انقدر لوس و ننره؟
بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:30:چرا گوشی تو مدرسه ممنوعه، ولی مدرسه تو گوشی نه!
بزرگترین دغدغه من، ساعت 1: چرا کرونا انقدر باکاست؟ چرا...آخه چرا استان ما باید سفید باشه؟ چرااااااااااااااا باید مجبور باشم در عرض یه هفته ناروتو شیپودن رو تموم کنم چون مدرسه ها احتمالا باز می
امروز برای بار چندم حروف اسمشو سرچ کردم اما نبود این آیدی دیگه وجود نداشت.نبودنش و این‌که می‌دونم می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم اما جرئتش رو ندارم اذیتم می‌کنه و بهم احساس ضعف می‌ده.
دلم می‌خواد برم باهاش حرف بزنم، بهش بگم متاسفم که با احساسات نپخته‌م و هیجاناتی که همیشه ادعای کنترلشون رو دارم اما حقیقت این نیست بهت فرصت حرف زدن ندادم و فقط گفتم نمی‌دونم چرا این‌جام.
فقط فرار کردم بدون این‌که صبر کنم بدون این‌که به تو هم فرصت حرف
همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند ....در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...
برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 
مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نیست،وقتی به خودتان می رسید، درون آ
امروز بهش گفتم «ینی هیچی دوسم نداری؟» و تقریبا چندوقت یبار که حواسم از کار پرت می‌شه به در نگاه می‌کنم و انتظار می‌کشم. ننه‌م مشکوکه که کرونا گرفته باشه، من که می‌گم نگرفته‌، ولی خب خودش می‌ترسه و فضای ترس رو به خونه تحمیل کرده. ننم‌م داستانای زیادی داره، عجیب دوستش دارم و عجیب‌تر ازش دورم. تقصیر خودشم هست البته. ولی یه قدم نزدیک‌تر می‌شم که من ادبیات دوست‌داشتن رو هم استعدادی تو یادگیریش ندارم. بگذریم.
یه لحظه باز نگام افتاد به خودم
از افلاطون پرسیدند :شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد : از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود .
ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند .
طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است .
انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست ، در حالى که زندگى گذشته ی
 مبارزه چه معنی‌ای دارد؟ 
حاضرم آسیب ببینم چون فکر میکنم من درست میگویم؟ یا حداقل من درست‌تر میگویم...
چرا چیزی که آدم باور دارد انقدر مهم است؟ 
چرا آنها که باور دارند اسلام درست است و من که حتم دارم کسشر است انقدر باورهایمان برایمان اهمیت دارد؟ 
چرا مردم برای باورهایشان میجنگند؟ اگر ماندلا نمیجنگید، با سیاهپوستا هنوز مثل سگ رفتار میشد و اگر هیتلر نمیجنگید هزاران یهودی زنده بودند.
چرا باورها انقدر برایمان مهم است؟
اگر #عجله ای برای رسیدن به هر هدفی دارید، شما یک مانع ذهنی بزرگ دارید. عجله معمولا از ترس میاد و این نکته که نکنه زمان بگذره، نکنه دیر بشه، نکنه تموم بشه و به من نرسه !!! عجله از تنفر از شرایط موجود میاد. من از شرایط فعلیم خوشم نمیاد و می خوام سریع تغییر ایجاد کنم. دنبال سریعترین روش هستم و از این استاد می رم پیش اون استاد و از این کلاس به سمت اون کلاس می رم. در صورتی که با این عجله شما لحظه حال رو از دست می دید، شما نمی تونید نشانه هایی که زندگی واست
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
 
گاهی از دلم هیچ صدایی نمی‌شنوم. گاهی حس می‌کنم مرده.
اگه بتونم دلم رو خوش‌حال کنم، می‌برمش جایی که هم‌دیگه رو می‌دیدیم، می‌شونمش رو به روی پنجره‌ تا لحظه‌ی اومدنت رو ببینه. وقتی داری با لبخند همیشگیت نزدیک می‌شی، محکم می‌گیرمش تا از جا کنده نشه. اون روز واسه‌ی هیچی عجله نمی‌کنم، بهش فرصت می‌دم تا خوب نگات کنه. عطرت رو دوست داره، انقدر اونجا می‌مونم تا تنت رو نفس بکشه.
همیشه وقتی حال دلت خوبه، زمان همراه خوبی نیست. تندتر و تندتر می‌
{امام مهدی(عج) در قرآن - شماره 31}
 
حرکت = "واجب" ؛ عجله = "ممنوع"
 
أتَى أَمْرُ اللَّهِ فَلَا تَسْتَعْجِلُوهُ... [نحل/۱]
{فرمان خدا به زودی فرا می رسد، پس برای آن عجله نکنید...}
امام صادق(ع) در معنای این آیه فرمودند: [فرمان خدا] آن امر ماست؛ یعنی قیام "قائم" ما اهل بیت، که خداوند دستور داده در آن شتابجویی نشود... خداوند او را با سه لشکر از فرشتگان، مؤمنان و هراس [در دل دشمنان]، پشتیبانی فرماید...
 
(تفسیر عیاشی، ج۲، ص۲۵۴ / کمال الدین، ج۲، ص۶۷۱)
 
عکس نوشته در
هی می‌نویسم هی پاک می‌کنم. هی می‌نویسم هی منتشر نمی‌کنم. 
یه عالمه سیاهی تو مغزم منفجر شده.
کاش منم مثل گوسفندهای دور و برم به گوسفند بودنم پی نمی‌بردم هیچ وقت. سرمو مینداختم پایین  انقدر یونجه می‌خوردم که در ثانیه می‌توپیدم یا انقدر از گشنگی مععع مععع می‌کردم که جونم دربیاد. 
 
هی روزمه پر و پیمونش رو نگاه میکنم و هی تصویرش تو اتاق معاینه میاد جلو چشمم ... چه طور ممکنه یعنی؟  با اون همه عنوان و کارگاه و سمت و کهنه کاری،  چطور میشه که یه ویزیت رو انقدر مبتدیانه و غیر حرفه ای انجام بدی ؟
انقدر سرد شدم دیگه دستم به خوندن نمیره ...

+کامنتهای پست قبل رو جواب میدم ... فعلا ولی خالی شده ام! 
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی وقتها آدمها به شوخی یا جدی از دعواهاشون میگن؛ 
من با خودم فکر میکنم ما تو این ١٥ سال یکبار هم دعوامون نشده؛ دعوا به این معنا که یکی اون بگه، یکی من. به این معنا که صدامون بالا بره، که درگیری لفظی پیش بیاد. شده که من دلخور شدم، ناراحت شدم، با سردی برخورد کردم ولی دعوا نشده.
می دونی چرا؟ 
چون او انقدر منیت نداره، انقدر سِلمه، انقدر بی توقعه که هرچقدر هم در مقابلش قرار بگیری، دعوایی رخ نمیده!
انقدر خوبه، که بعضی وقتها
چی شد که انقدر توی پیشرفت کردن و رفتن به سمت اهداف بزرگ ترسو شدیم؟ چی شد که انقدر تعلل میکنیم واسه شروع راهی که لازمه رسیدن به آخرش تلاشه و تلاش و تلاش؟ چی شد که انقدر راحت طلب شدیم؟ همه چی از کِی حاضر آماده رسید دستمون که دیگه زحمت کشیدن واسه به دست آوردن رو از یادمون برد؟ کِی افتادیم توی چاهی که  هرروز داره عمیق تر میشه و بیرون اومدن ازش سخت تر؟ چی شد و از کِی بی طاقت شدیم واسه زندگی کردن؟
این مطلب رو هم حتما بخونید پشیمون نمی شوید :) 
عاقا این اون موقع ها سر از باسن تشخیص نمیداد
بچه انقدر ..نمک
موزیسین
خواننده
یا بسم ا...
پی نوشت1:کرمم گرفته برم بهش کرم بریزم
پی نوشت2:دیگه افسرده نیستم گویا خدا نجاتم داده
پی نوشت3:هیچوقت فکر نمی کردم اینطور کشف هایی انقدر هیجان انگیز باشه
پی نوشت4:خداوند مرا ببخشاید
نمیتونم بگم کلا بد بود. ولى میتونم بگم کلا خوب بود. تاحالا هیچوقت تو زندگیم انقدر خواسته نشده بودم. و هیچوقت انقدر بهم محبت نشده بود. ولى من یه ترسوعم. از اینکه منم انقدر دوستش داشته باشم و بعد مجبور شم از دستش بدم منو میترسوند. دنبال بهانه بودم. و بهترین بهانه رو هم گیر اوردم. دلم براش تنگ شده و دلشوره دارم. ادم بدى هستم و خودم اینو خوب میدونم. سیگار ندارم و تپش قلب و اضطراب هرلحظه بیشتر بهم فشار وارد میکنن. حالم خوب نیست و تنهام. من دیگه نمیتونس
من احمقم که بی دلیل انقدررر برات میمیرم !
من احمقم که با اینکه امتحانام رو سرم خراب شده .... هر لحظه برای خوندن قانونا و کتابای کلفت غنیمت نیست برام!
من احمقم که فکر تو شده استراحت روح و روانم ...
من احمقم ...
احمقم که این گوشه رو پیدا کردم واسه از تو نوشتن ..‌.دور از همه آدمایی که منو میشناسن ...برای اینکه فقط تو باشی و تو !
من احمقم که با اینکه میدونم محالی ...بازم نمیخوام از تصورات آینده ام خطت بزنم!
من احمقم...دیوونه ترین کسی که ممکنه توی این دنیا دیده
از بزرگی پرسیدند: شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟پاسخ داد: از کودکى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود .ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى کند.طورى زندگى مى کند که انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى میرد که انگار هرگز زندگى نکرده است .انقدر به آینده فکر مى کند که متوجه از ۵دست رفتن امروز خود نیست، در حالى که زندگى گذشته یا آیند
زمانی که من میخوام به اساتید گرامی در فضاهای مجازی پیام بدم .
آخه چرا آدم باید انقدر مودب صحبت کنه .
درست آنها معلم هستند و ما شاگرد اما دیگ خوب انقدر هم مودب بودم فک نمیکنم لازم باشه !!؟!!
آی خدا نه این که بلد نباشم هاا نه یه جوری میشم.
البته تاسف برانگیز میدونم!
موقت
می خوام بشنوم صدای پژواک رو / اما تو درصدد شنیدنِ خودِ صدا
نداری صبر برای بازگشت / عجله نکن میرسه خودش تنها
عجله نکن میاد با پای خودش / قدم زنان روی اتم های هوا
رقص اموجاِ صوت در حنجره / نور چشم با شعله ی عشق
دستات در آغوشِ رهایی / جسمی نیست برای بازآرایی
زحک پوشیده ی ساعدِ من / رگ های دریده بر ذهنِ من
شاید تعداد خاطره های خوبمون هر فصل یکی باشه...
شاید کم باشه...
ولی انقدر خوبن ک با دیدن عکس هاش اشک شوق میریزم من...
انقدر خوبن ک تک تک ثانیه هاش یادمه...
با همون شوق و ذوق و با همون لذت...
 
***
 
از میان همین روزها و شب ها پیداش شد؛مثل هزار چیز دیگر که پیدا شد و هیچکس نمیداند...
 
_ دیونگی 
_ درگیر و سردرگمی
_ نفرت از خود
_ غم‌و افسردگی
_ فاز برداشتن
احساساتمون شبیه به همه .
شاید بخاطره همینه که انقدر به هم نزدیکیم.
وقتی راجب خودمون پنج‌نفر دقت کردم،دیدم همه‌مون یه درد مشترک داریم
فکر کنم اون درد مارو انقدر به هم نزدیک کرده..
خدا ادمایی که کناره هم میزاره که به هم نیاز دارند.
شاید حالا بفهمم چرا با وجود این همه دل‌شکستگی و انتقاد از هم. هیچوقت از هم جدا نمی‌شیم‌
وقتی یکی ازمون می‌پرسه چرا انقدر باهم رفیق‌اید؟ نمیدونیم
اولین باری که برایم خواستگار آمد، دقیقا یادم نیست ۱۹ یا ۲۰ ساله بودم...کمتر؟ بیشتر؟ انگار یک عمر گذشته، در حالی که همین حالا من در آستانه ۳۱ سالگی هستم.
ماجرا از این قرار بود که وقتی از دانشگاه برمیگشتم توی مسیر از جلوی مغازه ی استاد علی بنا رد میشدم. استاد علی که همه اوسا علی(بدون سیلاب و تاکید روی عین علی) صدایش میزدند، پسر دایی مادربزرگم بود اما با مادرم مثل خواهر و برادر بودند. طوری که من که انقدر روی پوشاندن مو و مچ دست ها و... از دید نامحرم
مدتها پیش، فیلمی دیدم که در پایان داستان، به مخاطب می‌گفت تمام اتفاقاتی که شاهدشان بودیم، صرفا ساخته و پرداختۀ ذهن یک پسربچۀ 8 ساله بودند.
امروز به این فکر می‌کردم که در روزهای اخیر، انقدر مسائل احمقانه با راه حل‌های احمقانه‌تر مطرح شده‌اند که آدم شک می‌کند که نکند من هم دارم در ذهن یک بچه زندگی می‌کنم؟ یک بچۀ لوس که وقتی که نمی‌تواند رضایت اطرافیانش را به دست بیاورد، لج می‌کند و سعی می‌کند یک چیزی که برایشان مهم است را از آنها بگیرد ت
خب چرا درباره خواستگارای من انقدر فوضولی میکنی که آخرش حالت گرفته بشه؟
خوب شد الان؟
هی بگو کی بود چکاره بود
روانی دوست داشتنی!
من صدبار بهت گفتم به هیچکس حسی ک ب تو دارم رو نداشتم
گفتم با هیچکس انقدر ادامه ندادم
باز بیا بپرس
چه اشتباهی کردم گفتم دو سه جلسه حرف زدم
حسادت جناب رو تحریک کردم :(
فقط همش خوابم می اد
کلی کار دارم ولی میگم انرژی ندارم
یکم بخوابم شاید بعدش انقدر انرژی داشتم که انجامشون بدم
شب حدودا ده ساعت میخوابم
چهار ساعت بعد از بیدار شدنم انقدر خسته ام
انگار یه هفته دویدم
فقط بزارین بخوابم
 
بعد نوشت: روز بعد:
تحملش سخته برام دعا کنین
من خیلی سگ جونم ولی
خدایا خواهش میکنم دردش بیشتر نشه
سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد 
فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با تو‌چشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست 
 
حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا
دقیقا یک سال گذشت از اخرین مطلبی که گذاشتم
تو این یک سال حتی یادم نمیومد وبلاگی به این اسم دارم
مطالبشو که خوندم برام عجیب اومدم. من که زندگیم خیلی ساده بود، چرا انقدر افسرده بودم؟ من که زندگیم خوب بود چرا انقدر حالم بد بود؟
زندگی همینه. یه اتفاق ساده‌ی بد میتونه کاری کنه باور کنیم که بدبختیم، که کوهی از مشکلات رو سرمونه و داره خوردمون میکنه درحالی که این کوه عادی نیست، کوهه یخه، هنوز مشکلات اصلی توراهه
انقدر زندگی رو برای خودت سخت نگیر، از
یک بار گفت مخالفم با حضور زنان در ورزشگاه وهنوز هم کنایه های وطنی و غیر وطنی به سمتش روانه میشه.میخوام بگم،با قدرت بگم سحرخانوم هنوز انقدر زن هستی که منقلب بشی و این حس رو بفهمی،اما زنهایی هستند که انقدر زیاد منقلب شدن که دیگه یادشون رفته این منقلب شدن چه حسیِ و به تمسخر میگیرن.میگن مرد اگر تحریک نشه مرد نیست،شنیدین؟زن اگر منقلب نشه زن نیست.
رییس همه ی معاونین رو پیج کرد برای جلسه فوری؛ 
وسط جلسه برای یک کار فوری از رییس اجازه گرفتم برای لحظاتی از دفتر مدیریت بیام بیرون؛ در بسته بود. چند تا تقه به در زدم و در رو باز کردم و صدای خنده ی حضار...
گفتم انقدر ذهنم درگیره حواسم نیست دارم میرم بیرون! ولی انقدر سوتی بزرگی بود که جمع شدنی نبود.
میخوام سرمو بکوبم تو دیوار
میخوام‌ طرفو پیدا کنم، خرد و خمیرش کنم
مرتیکه بی شرف
گوه تو روح آدم طرح دزد بی ناموس
آخه دیوث، تو این همه خوردی، بس نبود
نتونستی ببینی یه جوون داره یه کار نو میکنه
رفتی ازش کپی کردی، ریدی تو بازارش
خاک تو سر بیشعورت کنن، کثافت
حیف من که به تو گفتم همکار
خاک بر سر من که گذاشتم تو بیای اینجا ببینی من چیکار میکنم
چقدر ادم حریص
چقدر ادم پست
یه روزی، یه جایی که فکرشو نمیکنی، دهنتو سرویس میکنم
کینه‌های من شتریه، تا تلافی
وقتی بعد از سه سال منو با اسمم صدا زدی انگار واسه اولین بار شده باشم یکتا، یکتای تو ... خودم رو از بیرون می‌دیدم که لُپ‌هام گل انداخته و چشم‌هام برق میزنه و یه شوقی دویده تو وجودم که آروم و قرار رو ازم گرفته. همیشه ادعا داشتم بلد واژه هام ولی تو با نگاهت با کلماتت با مدل دوست داشتنت، یه جوری منو زیر و زبر میکنی که لال ترین میشم. اصلا تو که باشی، یادت که باشه، خیالت که جا خوش کنه من هول‌ترین و دست و پا چلفتی‌ترین معشوقه عالم میشم. باش... انقدر باش
بر روی قبر وی بنویسید که او انگل را با ۱۸.۸ پاس کرد.باشد تا افتخاری برای آیندگان گردد
این ترممون به نظرم سخت‌ترین ترم علوم پایه بود و برای هیچ ترمی انقدر فشار رو تحمل نکردم و انقدر درس نخوندم.بماند که به خاطر ایمنیِ سه واحدیِ ۱۲ لعنتی ‌و معارف دو واحدیِ ۱۳ لعنتی تر الف نمیشم اما بالاترین معدلم تا حالا بوده.به روم نیارین که چقدر بچه درس نخون و تنبلی بودم ترم های قبل و خب اصلا هم پشیمان نمیباشماز وی الگو نگیرید
تند تند غذا خوردن یک عادت بسیار نامناسب غذایی است،که علاوه بر افزایش احتمال خفگی افراد، موجب ایجاد امراض بسیاری در بدن می شود. در این روش غذا به خوبی جویده نشده و باعث افزایش فشار به دستگاه گوارش انسان می شود.
زمانی که به آرامی غذا می خورید، بهتر هم هضم می کنید. شما به راحتی وزن خود را از دست می دهید یا حفظ می کنید. با این حال، شما هم از هر وعده غذایی احساس رضایت بیشتری می کنید. در مقابل چنانچه اگر غذای خود را سریع بخورید، گوارش شما آسیب می بیند.
بعضی وقت‌ها، مخصوصاً وقتی صاحبش عجله دارد، مداد تقاص تمام این عجله‌ها را می‌دهد و سَرَش می‌شکند، سری که برایش مثل دست‌های بنا، انگشت‌های قالی‌باف و پاهای فوتبالیست است.
مداد آه می‌کشد، چون این اتفاق، یعنی از دست دادن سَرِ نازنینش، مساوی است با رویارویی با دشمنش، تراش!
تراش در واقع خیرخواه مداد است، اما مداد این را نمی‌داند. دوست خوب در نگاهش، پاک‌کن است. وقت‌هایی که خراب‌کاری به‌ بار می‌آورد، پاک‌کن کمکش می‌کند و قبل از این‌که ک
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
نمیدونم چه اتفاقی میفته که آدما انقدر سطحی میشن و دیگه چیزی نیست که براشون جذاب باشه!رفاقت، محبت، صمیمیت! ما عمیقا بهشون نیاز داریم.اما انقدر سطحی از همه چیز، آدما‌ و احساسات میگذریم که یادمون میره، شاید اینا آخرین بار باشه.شاید هرگز تکرار نشه...میدونی، نمیشه دلگرم‌ بود به بودن کسی این‌روزا... عجیبه.خیلی عجیب‌...
 دلم گرفته از بی کسی های روز گار .....روز های تنهایی ....روز های انتظار .....خدایا گوشت با منه ......من تنهام ....پ. ن : نمی دونم چرا انقدر ماه رمضون امسال انقدر دلگیر  و خسته کننده شده برام...پ. ن 2: تو این زمان حساس که ارزش زمان ثانیه به ثانیه بالاتر از طلا و نقره میشه  من چرا این جوری دارم مفت مفت از دست میدمپ. ن3: التماس دعا
اقایون محترم یا نسبتا محترم یا هر چی اصلا...انقدر به یه خانم نگید بانو.زندگیم.عشق.نفس.زیبا.گلی. ...یا هرکوفت دیگه ای...بابا یه چیزیم نگه دارین شاید یه روز عاشق شدین با یکی خواستین برای تمام عمر زندگی کنید به اون بگید...بله ما خانما میدونیم نه زندگیتونیم نه عشق نه بانو نه هر کوفت دیگه ای ولی متاسفانه وقتی پریود باشیم انقدر این هرمونای کوفتی بالا میره که باور میکنیم...اونوقت عاشق میشیم...بعد خر بیار باقالی بار کن...نگو برادر من...نگو پسر من...اسمش چه ای
یه حس بد تمام وجودمو گرفته
مث ی بختک روی قفسه سینه م
چرا مهدی مثل یه کوه آتش فشان یهو منفجر شد امشب؟
چرا انقدر تو دلش از خانواده من کینه س
چرا انقدر دیر و سخت فراموش میکنه؟
الان طرف منه اگر یه روز نظر من مخالفش باشه چی؟ اون موقع از منم کینه میگیره؟
چرا وقتی عصبانی بود هیچکدوم از حرفای من حالشو عوض نکرد؟
چرا جملات محبت آمیزمو ندیده گرفت؟
چرا براش مهم نبود که بهش گفتم منو چجوری صدا کنه؟
چرا برداشتن اینهمه مرز براش مهم نبود؟
دارم اشتباه میکنم؟
ان
 
 
آخرین باری که انقدر به کارام فکر نکرده بودم یادم نمیاد! یعنی یه آدم میتونه انقدر تنزل کنه! همینقدر احمقانه!
یاد حرفای استاد می افتم که داشت اصول کار یاد میداد، میگفت چقد این گزینه مهمه!
*خودشیرین
مخلوطی از تنفر و ترس و حس ناپاکی و رانده شدن 
 
یاد رفقای قدیم افتادم...
من بی معرفتم، شما دیگه چرا؟
یادش بخیر یه زمانی گفتگوها داشتیم! من انقد بهت سر میزدم، تو نباید یه بار بگی برم ببینم چه مرگشه؟ دستشو بگیرم؟ قدیما بامعرفت تر بودی... میدونی الان چق
انقدر مخالفت شنیدم و رفتار های سرکوب کننده دیدم موقع ابراز خواسته ها و گفتن تصمیم هام و انقدر بهم القا شده که سرتا پا اشتباهم که حالا هم میترسیدم به مشاورم پیام بدم باهاش حرف بزنم تا منو به چالش بکشه و ازش راهنمایی بگیرم! چرا؟ چون میترسیدم از اینکه نکنه اضطرابم سر باز کنه و من  نتونم از حرفم دفاع کنم و اونم مثل بقیه جای اینکه دردمو بفهمه قضاوتم کنه.
عذابی که میکشم از بلایی که رفتار ها سر روح و روانم آورده باعث میشه هرروز آدم مسببش رو مورد عنای
پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟! خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.سپس نشست و منتظر ماند...چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کردپیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهدپیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در
حتی خودمم نمیدونم دارم با خودمو و اینده ام چکار میکنم ...انگار که خودم نیستمدور شدم از خودم از هدفم از عشقم و از علاقه هام ...تنها چیزی که دارم میبینم اینه ک دارم دیوانه وار خرید میکنم ...من شدم ادمی که نباید ...سردمه انقدر سرد که ذهن و روح و جسمم همشون یخ زدن ... سرماش انقدر زیاده ک حتی گاهی با سوزش استخونهام به خودم میام ...نمیزارم اینجور بمونه از همین امروز تلاش میکنم و دوباره اونی میشم که باید ...
آقای فتوره‌چی یه اصطلاح معروف داره تو توییت‌هاش با عنوان «ضرورت خوانش فروید در کنار مارکس» جهت تحلیل اوضاع اجتماعی_فرهنگی مملکت.و من تا وقتی تو محیط واقعی کار قرار نگرفته بودم فکر نمی‌کردم ماجرا انقدر عریان و انقدر چندشناک در جریان باشه...

پ.ن: منظورم از چندشناک، عمق فساد نیست؛ شدت بلاهت‌آمیز، بچه‌گانه و ابتدایی بودن عقده‌هاست...
این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعاتمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا
بعضی وقتا با خودم فکر می کنم که اگر عزم و اراده ی نوزادها و بچه های کوچیک مثل اکثر آدم بزرگا بود چی می شد ؟ آیا واقعا می تونستن راه برن ؟ یا حتی صحبت کنن ؟
وقتی انقدر تلاش و جنب و جوش بچه ها رو می بینم بهشون غبطه می خورم .. از این که نسبت به حرف دیگران بی اهمیت هستن ، برای خواسته هاشون هرجور شده تلاش می کنن حتی شده با سر و صدا و گریه به هدفشون می رسن ! قبل از این که قدرت راه رفتن رو بدست بیارن انقدر با پشت می خورن زمین اما باز می جنگن و تلاش می کنن !
حال
به طرز عجیب غریبی عوض شدم
واقعا
همه میگن انقدر ساکت شدم که منو دیگه نمیشناسن
تلاش میکنید که به هدفتون برسید؟
تو کدوم مرحله هستید؟
......
استاد دوره کارشناسیم بهم پیام داده و میگه یادمه چقدر فعال و با انگیزه بودی چی میکنی؟ منم گفتم درس میخونم و اینا
همزمان چیپس میخوردم
یادم افتاد بیست ساله ک بودم چقدر جوون. با انگیزه و کم عقل بودم...
چجوریه ک زمان انقدر روی ذهن آدم تاثیر میزاره؟ غیر از اینکه هر ساعتش و هر لحظه اش داره بهمون درس و تجربه میده؟
رویایی مرا ربود!
نه تنها ذهن مرا بلکه تمامِ حس وتنم را نیز،
ربود..
انقدر در آن غرق بودم که انگشتان پایم
گرمی و سردی زمینش را حس میکردند
انقدر قلبم دوستش میداشت
که شک بردم،شاید آن جهانِ بیرون که به ظاهر مادیست
خوابی بیش نبوده..!
شاید زندگی تنها دراین رویا زندگیست!
وبیرون ازاین،توهمی بیش نیست..
وشاید فقط باید این رویا را باورکنم،
تابه جهان مادیِ بیرون از تفکراتم نیز
راه پیداکند...:)
✍الف_ع
هیچوقت هیچکس و تو ذهنتون بزرگ نکنید
و تمام محبتتون و پای کسی نریزید
و فکر نکنید اون بهترینِ!
چون وقتی که توقعش و نداری گند میزنه به تمام باورهات... 
پس وسط همه دوست داشتن هات توقع یه رفتار غیرباور هم ازش داشته باش
اینجوری نه اون ادم انقدر برات بزرگ میشه نه خودت انقدر زجر میکشی
اینجور موقع ها یاد ایه قران میفتم... 
خدا تو یه سینه دوتا قلب قرار نداده
این دل فقط حریم خداست.... 
ورود افراد متفرقه اکیدا ممنوع
هرکس هم اومد نباید زیاد دوسش داشته باشم
خدا اگه بخواد آدما رو از هر گوشه جهان و در هر قید و بندی که باشن بر می‌داره و بهم می‌رسونه. چرا مثال بزنم از ملیکاخاتون و امام حسن (ع) که بگیم این بخاطر شرایط ویژه شونه  ؟ مگه یلدا و آووکادو ی بلاگ قصه شون کم عجیبه؟
ولی کاش خدایی که آدما رو انقدر عجیب بهم وصل میکنه، همینجوری هم کنار هم نگهشون داره. ما آدما خیلی کار خراب کنیم‌. انقدر که بعد چندتا سختی همه معجزه های جلوی چشممون رو انکار کنیم و با خودمون بگیم : "ما آدمِ هم نبودیم، این اشتباهی بود که
واقعا فقط تو مملکت ماست که واسه لقب آدم ها انقدر ارزش قائلن یا کشور های دیگه هم انقدر در بند القاب و عناوین هستن؟
من نباید تسلیم بشم نباید کم بیارم نباید بذارم کسی با حرف هاش تحقیرم کنه من یه آدمم هرجوری که هستم و درصورتی که از من به کسی آسیبی نرسیده نباید اجازه بدم آدم ها منو زیر سوال ببرن شادی هام تفریح هام کارهام و روال زندگیم رو. من نباید کم بیارم  بلکه باید اون آدم های سادیسمی رو از رو ببرم و وادارشون کنم منو هرجوری که هستم قبول کنن. 
واقعا فقط تو مملکت ماست که واسه لقب آدم ها انقدر ارزش قائلن یا کشور های دیگه هم انقدر در بند القاب و عناوین هستن؟
من نباید تسلیم بشم نباید کم بیارم نباید بذارم کسی با حرف هاش تحقیرم کنه من یه آدمم هرجوری که هستم و درصورتی که از من به کسی آسیبی نرسیده نباید اجازه بدم آدم ها منو زیر سوال ببرن شادی هام تفریح هام کارهام و روال زندگیم رو. من نباید کم بیارم  بلکه باید اون آدم های سادیسمی رو از رو ببرم و وادارشون کنم منو هرجوری که هستم قبول کنن. 
انگار دارم عادت میکنم به شنیدن توهین و تحقیر شدن از طرف مدیر گروه. حالا دیگه وقتی تو حرفاش بهم توهین میکنه بغض نمیکنم و بعدش گریه م نمیگیره. تا قبل از امروز ازش متنفر بودم اما از الان به بعد دیگه ازش متنفر نیستم. فقط دلم براش میسوزه که انقدر کوچیک و حقیره. حتی با وجود محیط خوب و پرورش دهنده ای که اطرافش داره باز هم در مرداب حقارت خودش دست و پا میزنه.
دکتر طاهره اسماعیل پور، دنیای تو انقدر کوچیکه که باعث شده خودت رو خیلی بزرگ ببینی. به امید روزی
شب بود و از بالای مُبل چشمم افتاد به برادرم که غرق دنیای خودش توی موبایلش سیر میکرد...ویرم گرفت که تمام قلقلک هاش رو جبران کنم و فورا دست بردم زیر گلوش...از جا پرید و خواست به شوخی جبران کنه و انقدر قلقلکم داد تا گریه کردم...
میدونه چقدر این کار برام دردناکه و بارها بهش گفتم به بدن من دست نزنه و بارها بهم گفته تو آدم سرد و بی احساسی...دیشب ناخواسته اشکهام ریختن و بُهت زده بهم نگاه کرد.بغلم کرد و بوسیدم و عذر خواهی کرد و انقدر نگاهم کرد تا مطمئن بشه ن
گاهی، وقتی با عجله دارم به سمت خونه برمیگردم حسودیم میشه به کسایی که عجله ندارن! اما ته دلم می دونم که شاید اونا هم به من حسودیشون میشه که کسی تو خونه منتظرمه! چون ذات آدمیزاد همینه. آدم معمولا حسرت چیزهایی رو می خوره که نداره!
اما به هر حال به نظرم کار درست رو اونایی می کنن که بعد از رسیدن به یه سنی مستقل میشن. و این مستقل شدن لزوما به معنی ازدواج کردن نیست. مستقل شدن خیلی سخته. یاد میگیری که ظرفا و لباسا خود به خود تمیز نمیشن. یخچال خود به خود پر
سلام وقت همگی بخیر
چند تا سؤال داشتم ممنون میشم اگلا جواب بدین این سؤالات در مورد دختران و پسران و شرایط امروزی هستش .
١- به نظرتون چرا مسابقه سر اینه که کی بدبخت تره، بین دختران و پسران انقدر رایج شده؟!
٢- چرا انقدر همدیگه رو میکوبن؟!
مثلا به عده از دختران میگن پسرهای امروزی ... !!!
یه عده از پسرها هم میگن دخترای امروزی ... !!!
٣- چرا ماها همدل نیستیم؟! چرا انقدر به هم میپریم؟!
ادامه مطلب
قبلا وقتی خانوم ابریشمی، خیلی کوچیک بود، من نگا که میکردم، اصا ذوق عالم میومد سرریز میشد تو قلب من، بعدم میشد یه آبشار که محل فرودش تو صورت من بود، و گل لبخند منو، همین عشق آبیاری میکرد
اونوقتا فکر میکردم، اگر بمیرم هم حتما از فرمانروا اجازه میگیرم برای یه شبم که شده منو برگردونه توی دنیا، وسط مجلس عروسیه، دخترم خانوم ابریشمی ...
انقدر علاقه...انقدر آرزو....اون همه امید...
فکر نمیکردم روزی بیاد که نقشه بکشم برا چند سال آینده، برای شب عروسیه هم خ
#رویای_صادق
در معارف دینی، خواب معیار نیست ولی گاهی بعضی از خوابها شیرینی خاصی دارند.
امروز مادر شهید لطفی نیاسر می‌گفت: شب چهارشنبه مهدی را خواب دیدم، مثل همیشه گوشی کوچکش (گوشی که کارهای سازمانی اش را با آن انجام میداد) دستش بود و عجله داشت، بهش گفتم کجا میری؟ یِکَمْ پیش ما بمون.
شهید مهدی گفت: نه عجله دارم باید برم جنوب.
گفتم: باز میری خارج از کشور؟
گفت: نه، یه ماموریت مهم داخل کشوری توی جنوب دارم، اسم اون منطقه را هم گفت ولی من فراموش کردم.
پ
8 تا از بهترین ابزار طراحی رایگان لوگو
 
بودجه نیست؟ با عجله؟ این ابزار رایگان می تواند به شما کمک کند تا در عرض چند دقیقه طراحی لوگو ایجاد کنید.
 
طرح کامل آرم هرگز کار ساده ای نیست. انجام درست کار به درک کاملی از رسالت شرکت مشتری ، هویت نام تجاری آن و پیامی که می خواهد منتقل شود نیاز دارد و سپس مهارت هایی برای تقسیم تمام آن اطلاعات به یک علامت تصویری فوری قابل تشخیص است.
طراحی لوگوی حرفه ای نیاز به تحقیقات زیادی دارد ، تکرارهای زیادی و البته ا
من دلم میخواهد الان کنار شما می‌بودم.
این آهنگ داغون دوران دبستانمان را بگذاریم و آنقدر برقصیم تا جانمان در بیاید. من پیرهن مردانه ام را بپوشم و ادای ادی عطار را در بیاورم و شما از خنده غش کنید.
بنشینیم دور هم انقدر چرت و پرت ببافتیم که مغزمان چرت و پرت کم بیاورد.
آنقدر فلسفه از خودمان در بیاوریم که دنیای فلاسفه آرزوی مرگمان را کند.
آنقدر به هیچ و پوچ بخندیم که زمین را گاز بزنیم.
هر چیزی که در یخچال است را بیاوریم بگذرایم روی سفره ی ترکیده ما
دو روزه مامانم خونه نیست.
روز اول که من کلاس داشتم بابا اشپزی کرد
امروز اما خودم زود از خواب بیدار شدم که زودتر دست به کار شم تا پدرجان خوابه :)) 
و انقددددددر حال جسمیم بده ، انقدر بده و دردهای شدید دارم که به زور مسکن خودم رو سر پا نگه داشتم
اونم مسکن های قوی.
یه گیجی خاصی هم بهم منتقل میکنن که کاریش نمیشه کرد متاسفانه :( 
اما خودمونیم ، یه عدس پلو درست کردم که بیا و ببین *__* انقدر خوشمزه شده بود که خودم باورم نمیشد کار منه :))) میم همیشه میگه اشپزی
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
پیش نوشت: آخرین روز از 5 روز تنهایی در کلاردشت...
------------------------
 
این چند روزهی خودمو خالی کردم،هی پر شدخالی کردمپر شدخالی کردمو باز پر شدانقدر ادامه دادم تا به قدری خالی شدم که یه روز متوجه شدم ۱۲۴ دقیقه‌ست دارم مراقبه می‌کنم!انقدر ادامه دادم تا یه روز متوجه شدم بیش از ۱.۵ ساعته که دارم سنتور می‌زنم! بداهه!!
 
این چند روزبه قدر کافی خالی شدم...انقدر که ذهنم این خالی رو با توهم پر می‌کرد!صدای مبینا رو به وضوح از پشت تکستش می‌شنیدم!
 
حالا وقت ای
♦️ﻋﺎﺱ: ﻣﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﻪ ﻋﺲ ﺑﺮﻡ؟
ﺴﺮ: ﻪ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﺎﺱ: ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﻨﻦ ﺑﺎ ﻪ ﺭﻧﺠ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮ ﺍﻦ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﻮﻟﺖ ﺬﺍﺷﺘ
ﺴﺮ: ﻣﺘﻮﻧ ﺑﻬﻢ ﻤ ﻨ؟ﻋﺎﺱ: ﻪ ﻤ؟
ﺴﺮ: ﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﺮﻓﺘﻪ ﻣﺘﻮﻧ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﺲ ﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﻨﺖ ﻨ؟
ﻋﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ عجله ﺩﺍﺭﻡ...         بعضی فقط به ظاهر انسانندکاش انسانیت را یاد بگیریم
 
با بررسی همه‌جانبه‌ترِ قانون مورفی می‌توان به نتایج مختلفی رسید. برخی آن را دروغ یا تلقین می‌دانند و برخی دیگر، راست و عده‌ای نیز آن را نوعی سخن بامزه می‌پندارند که شاید بعضی اوقات درست از آب دربیاید ولی ما در این مقاله سعی می‌کنیم منطقی‌ترین و مستندترین موارد را درباره‌ی واقعیت داشتن یا نداشتن قانون مورفی بیان کنیم:
بیشتر افراد از مضمون اصلی قانون مورفی مبنی بر این‌که: «کارها می‌توانند درست پیش نروند و این اتفاق خواهد افتاد»، کما
 دلم گرفته از بی کسی های روز گار .....روز های تنهایی ....روز های انتظار .....خدایا گوشت با منه ......من تنهام ....پ.ن : پست تکرایی فقط می خواستم بگم تا ۳۵ روز دیگه نیستم  شرمنده که بهتون سر نمیزنم ! نظرات نمی تونم تایید کنم نگران نباشید :)پ. ن : نمی دونم چرا انقدر ماه رمضون امسال انقدر دلگیر  و خسته کننده شده برام...پ. ن 2: تو این زمان حساس که ارزش زمان ثانیه به ثانیه بالاتر از طلا و نقره میشه  من چرا این جوری دارم مفت مفت از دست میدمپ. ن3: التماس دعا
دستامو روی گوشام میزارم تا صداشون رو نشنوم ولی بطور ناخودآگاهی همه ی صداها واضح تر میشن و صداهای اضافی پنکه و یخچال متکه مکانیکی بیرون حذف میشن،صدای بحث کردنشون بلند میشه واضح میشه و میپیچه تو گوشم میپیچه توی مغزم می خوره به همه ی جمجمه ام...سرم گیج میره دنیا شروع میکنه به تپیدن انضباض و انبساط همه ی رنگا انقدر قاطی میشن تا همه جا رو پر میکنن همه جا داره تاریک و روشن میشه-فضای ضربان دارِ سیاه و سفید-سرم سنگین میشه انگار که خوبم میاد ، دلم میخا
میدونستی من ذوق میکنم با برف؟میدونستی برف برام پُرِ حالِ خوبه؟تو خیابونِ پر از درختای زرد و نیمه افتاده، دونه های سفیدِ رو سرم آروم آروم آب میشن.قدمامو کندتر میکنم.
چشمامو میبندم. صدای خندتو میشنوم و ردِ لبخندی روی صورتم میمونه.پارسال، بعد کریسمس برف اومد،
بعدِ ذوق کردنم برای‌ اولین برف، خندیدی،
انقدر شیرین، انقدر آروم که من برای اولین بار میخواستم برای خنده ی کسی بمیرم...
ینی میشه باز صدای خندتو بشنوم ؟
من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم..
گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارم..حس جنون بهم دست میداد..میخواستم کله مو بکنم بندازم دور..
کلمه ها ..
خودم..
دوست دارم خودمو رها کنم
رویاهامو
و متلاشی بشم ..
من زندگی رو نمی فهمم ...
ا ی ن ح س ن ف  ر ت م
چشامو
تا حالا با قلب خالی گریه کردی؟انقدر گریه میکنی که چشمات از کاسه بزنه بیرون
انقدر بی دلیل و انقدر زجر آور گریه میکنی که حتی خودتم دلت واسه خودت میسوزه..
بعد از اونهمه تلاشی که واسه دوست نداشتنش کردم، دیدنِ عشقش و حال خوبش و اینکه ازم توقع داشت همه ی عاشقانه هاشو بشنوم کم کم کم کم همه ی توانم و گرفت..
زنگ زدم بهش، فقط گریه کردم 
گفت برو بخواب گفتم نمیبره 
گفت انقد گریه کن تا خوابت ببره
گفت بیا باهم بخوابیم
گفتم نیستی که
گفت فقط گوشی رو قطع نکن
فقط
یه نکته اساسی رو باید آویزه گوشمون کنیم جمله طلایی :" به من چه و به تو چه"
یعنی حالم داره بهم میخوره از این حجم از فضولی
آخه یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره ک پروپوزالمو تصویب کردم یا نه! یا دوستم میگه میام دفاعت! یکی نیست بگه کلوچه من صدبار بهت گفتم بیا پیشم بعد ناز و گوز میکنی میگی بابام نمیزاره الان میگی میخوام بیام دفاعت؟! بیلاخ باووو 
عصابم شدیدا ریخته بهم
از اون طرف در دهن فامیلارو گل میگیری ک انقدر نپرسن چرا ازدواج نمیکنی از این طرف دوستای
بابای من خیلی مخالفن، کلا دنیامون خیلی جداست از هم، فعالیت هام، رشته م، علاقه مندی هام، چیزایی که میخونم، چیزایی که می‌بینم فرق داره با سلیقه بابا و خیلی وقت ها مورد نقد و طعنه قرار گرفتم!
امشب داشتم فکر می‌کردم که چقدر عجیب این پدری که انقدر با من مخالفن چرا سر ازدواجم انقدر روال و موافق و راضی برخورد کردن؟ 
خیلی چیزا بود توی این ازدواج که حتی وجود یه دونه ش از نگاهِ بابا میتونست یه جوابِ "نه" ی سفت و سخت باشه...
 
خلاصه اینکه می‌گن ازدواج خی
نمی‌دونم شما هم بچه بودید Rise of Nations بازی می‌کردید یا نه؟
و نمی‌دونم آیا شما هم از خوندن کتاب‌های داستانی و روایت‌های انقلاب ۵۷ مثل من لذت بردید یا نه؟ یا از دیدنِ صحنه‌های به خیابان آمدن مردم در بهمن ۵۷؟ دیدن شادیِ چهره‌‌های ساده مردم؟ دیدن پیروزی؟
احساس می‌کنم دوباره انقلاب شده. ولی این‌بار ایران و تمام متحدانش انقلاب کردند. 
انقدر این شادی و شعفی که توی چهره مردم می‌بینم قشنگه، انقدر همه چیز باعث افتخارمونه، انقدر دل دل می‌کنم که ز
لباسای رسمیم رو پوشیدم و حتی یه رژ شیک هم زدم :))رفتم دفتر دیدم همه رسیدن جز من! اما هنوز شروع نشده بود
همینطوری که با همه احوالپرسی میکردم استادم اومد و اون خانوم مصاحبه گر! هم پشت سرش
گفت یک نفر داوطلب شه بقیه بیرون منتظر بمونن.و بله دیدم همه ی سرها به سمت من چرخید و منم سادگی!! کردم گفتم باشه :))
آقو! شروووووع کرد به سوال پرسیدن.انگار که مثلا بخواد هزارتا سوال رو توی یک ساعت بپرسه و عجله داشته باشه
تند تند و بدون مکث میپرسید و اجازه نفس کشیدن هم ب
این پاییز برام مثل یک چشم به هم زدن گذشت.
 
خوشحالم انقدر درگیر کارای مختلف بودم که وقت نکردم اصلا به چیزای دیگه فکر کنم و افسرده شم.
همش در حال تقلا بودم. تقلا برای تافل، برای اینترنشیپ، برای اپلای و ایمیل و  GRE و اینجور داستان‌ها. کار و دانشگاه هم که عضو ثابت بوده این مدت.
 
فارغ از اینکه نتیجه اش آخر چی میشه من خوشحالم که انقدر خوش گذشت این مدت. امیدوارم در ادامه هم سرم همینقدر شلوغ باشه.
یک چیزی که خیلی مهمه اینه که دارم یاد میگیرم چطور وقتی م
جای خنجری که توی قلبم فرو کردن دیگه درد نمیکنه اما رد اسکارش هنوز هست...آدمهای ده ساله ی زندگیم یک روز از خواب بیدار شدن و تصمیم گرفتن آزارم بدن و تونستن...
اما من نتونستم فراموششون کنم،کنارشون بذارم...رد اشک هایی که ریختم هنوز هم توی آرشیو اینجا هست اما لعنت به من که انقدر ضعیفم که هنوز هم موقع دلتنگی هام دستم به گرفتن شماره ی همون آدمها میره...من امروز آدم ضعیف و ترحم برانگیزی بودم...شخصیتی که دلم نمیخواد از خودم ببینم و انگار تحت کنترل خودم نیس
مادر همسر من ویژگی های مثبت زیاد دارن خداروشکر اما یکی نکات مثبتشون که اول از همه چشمم رو گرفت این بود که ایشون "مادرِ گوش دادنِ فعال در ایران" هستن! یعنی چی؟ یعنی انقدرررر خوب به حرفت گوش میدن و ابراز واکنش می‌کنن که دلت میخواد فقط حرف بزنی.
مثلا یه چیزی می‌گیم که یه مقدار تعجب آمیزه، خیلی با هیجان می‌پرسن: واقعاااا؟؟؟ الکی میگی؟؟؟ خداااییش؟؟؟ جدی؟؟؟ یعنی یه طور قشنگی ابراز تعجب در لحن و تن صدا و حالت صورتشون معلوم میشه که آدم خودش از حرفی
تاریخ‌ها برای من خیلی مهمند... مثلا میشمارم که یه هفته گذشته از آن‌روز... یا سال پیش، امروز کجا بوده‌ام و این چیزها!
حتی لازم نیست اتفاق خیلی خاصی هم آن‌روزها افتاده باشد مثلا آن شبی که باهم راه می‌رفتیم و وسط صحبت‌هایش گفتم عههههه ماه رو ببین چقدر خوشگله و با ماه سلفی گرفتیم هم جزو خاطرات خوب زندگیم شد که هنوز هم هروقت ماه را می‌بینم که به خوشگلیِ همان شب است، یادش میفتم...
یا مثلا همین چندروز پیش که محمد آمد و بلوار کشاورز را باهم قدم زدیم
امسال روز تولدم خیلی متفاوت بود...
تبریک تولدام انقدر زیاده و تماس تلفنی ها انقدر زیاد که نشده تاحالا ناهار بخورم....عجیب ترینش فرزانه بود....زنگ زد پرسید خونه ای؟
منم متعجب گفتم آره...گفت ده دقیقه دیگه اونجام!و من شوکه که چی شده!رفتم پایین ،از ماشین که پیاده شد شوکه شدم،با وجود تمام مشغله هاش وقت کرده بود برام هدیه بخره و اینکه میدونی بین شلوغی های ذهن کسی،گم نمیشی چقددددر ذوق زده میشی!

ادامه مطلب
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمی‌دونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش می‌خوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی می‌شم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا می‌کردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
می‌خوام ب
هی از گذاشتن پست خودداری کردم به این امید که نتم بالاخره وصل شه برم تو کانالم بنویسم، هی بازم وصل نشد و معلوم هم نیست کی قراره وصل بشه. دیشب دیگه انقدر اعصابم خرد شده بود که به پاکان گفتم مودم مغازه‌ت رو بیاره من فقط گروه دانشگاه رو چک کنم ببینم استادا چیزی گفتن یا نه. وقتی هم که مودم به دستم رسید اولین کاری که کردم این بود که صفحه‌ی گوگل رو باز کردم. خنده‌دار نیست؟ انقدر این هشت نُه روز، به طرزی وسواس‌گونه، هی صفحه‌ی گوگل رو زده بودم که ببی
مقدمه: همانطور که می دانیم در اسلام بسیاری از کارها در کتاب خدا و به دست بزرگان منع یا حرام اعلام شده اند، در میان بسیاری از آن ها چه از نظر سلامت، چه از نظر سود برای خودمان، موثر و مفید خواهد بود. بنابراین بهترین گزینه فرمان برداری و اطاعت از آن هاست.
تنه انشاء:همیشه این ضرب المثل بوسیله ی بزرگان و پدر و مادر نقل و قول و گوش زد شده است اما ما همیشه یا گاهی، درک درست از این ضرب المثل ها نداشته و با پشت گوش گذاشتن از اجرا و اطاعت آن ها شانه خالی کرد
دیگه چجوری بهش بفهمونم دوسش دارم؟چرا هی ی بهونه ای برای دلخوری پیدا میشههه؟چرا امروز انقدر روز ***بود قلبم داره میترکه از درد...از اینکه ناخواسته زخم میزنه به قلبم...چقدر بهش بفهمونم؟تا کجا زار بزنم تا بفهمه هیچکس تو زندگیم مثل اون نیست؟چقدر زار بزنم تا بفهمه به خاطر اون بود اون سرم لعنتی رو نکندم...پست اولم تو این وبلاگ رو برید ببینید...اون روز  رو تخت ک بودم...وقتی پرستاره بهم گفت دستتو تکون نده فقط به این فکر کردم انقدر تکون بدم تمام رگام پاره
انقدر زندگی رو بهمون سخت کردن که به مرگ مون راضی هستیم، مستاجریم، ماهی ۶۰۰ هزار اجاره خونه، آب و برق و گاز و تلفن میشه ۱ میلیون در ماه، قسط بانک و بدهی هم ۸۰۰ میره براش، دو تا بچه مدرسه ای هم داریم.
حالا درآمد همسرم چقدره؟، دو نیم در ماه
چرا ذره ای به فکر گروه آسیب پذیر جامعه نیستن؟، چرا انقدر گرونی بیداد میکنه؟، ما ماه به ماه رنگ گوشت و مرغ و ماهی نمی بینیم، این ها که چیزی نیست، حتی جدیدا گوجه و پیاز هم آرزوها پیوسته، دندون های خودم و همسرم
جدیدا به این نتیجه رسیدم که بخاطر کم کاری تیروییدم ، دچار یک عدد بیماری روانی خیلی معروف هستم که احتمالا میشناسیدش و اسمش دوقطبی هست
یه لحظه بی دلیل شاد و سرزنده و یه لحظه ای دیگر غمگین و افسرده
مرلین مونرو هم به این بیماری دچار بود و حدس زده میشه که خودکشیش توی اوج شهرت و ثروت و زیبایی بخاطر همین بود
فقط دلم پیخواد بگم خداااااایااااااا مرسی که اون ۳ ماهی که منتظرش بودم انقدر زود واسم اوردیش و زمان رو انقدر زود میگذرونی عااااشقتم خداجونم عشش
توی یک صف نذری ایستاده بودیم، یک خونه‌ی خیلی بزرگ بود. صاحبخونه یادم نیست ترک بود یا عرب. هدهد هم بود، گفت دوست داره ترکی یاد بگیره، گفتم "منم همین‌طور، اتفاقا ویدئوی آموزش مقدماتیش رو هم دارم، بهت میدم". دو مدل غذا بود، به ما چلوگوشت دادن. ملت هم اطراف خونه بودن و به جای ایستادن تو صف، هی از ما غذابه‌دست‌ها خواهش می‌کردن به اونام بدیم. یه دفعه نگاه کردم که یه خواهر کوچیک‌تر هم دارم. همین‌که نذری رو گرفتیم، این دختر سرتق عجول شروع کرد به هل
هرچقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم پس آخرش استخاره گرفتم که دلم محکم بشه و برای امسال بد اومد!
حالا مهدی نگران نی نی داشتن شده:/
هی میگه یکی دو سال!
باید باهاش جدی حرف بزنم!! واقعا دو سال دیگه از من بچه میخواد؟
پس آینده درسی من چی؟
خودمم بچه دوست دارم اما حوصله مراقبت ازش رو ندارم خب
از طرفی میخوام درسمو ادامه بدم ولی آخه با بچه؟!
کلا رویاهام با واقعیتم نمیخونه....
با اینکه خیلی ناراحت شدم ولی آرامش گرفتم شدیدا... چون دیگه با اطمینان کامل نمیخونم
+ یکی
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن... کجای این قصه میلنگه؟
دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتب
فضای مجازی پر شده از این تیتر: فرزند رامبد جوان و نگار جواهریان به دنیا آمد
بعدشم ریز زیرش نوشت که اسمش گذاشتن نوردخت
از هر ده تا کامنتم یکی گفته چه اسم قشنگی نه تای دیگه به الفاظ مختلف گاهی محترمانه و اغلب با توهین هر چی فحش و نارواست حواله رامبد و نگار کردند
واقعا چرا انقدر بی شعوریم؟ نه واقعا چرا انقدر بی شعوریم؟
مامان بابای نگار کانادا هستند، موقعیت به دنیا آوردن بچه اش توی کشوری بهتر از ایران رو داشتند. بعدا که بچه بزرگ بشه همین( کانادا ب
راستش را بخواهی همیشه به مو میرسد. به مو میرسد و پاره می‌شود. چندتایی هم پاره نمی‌شوند. یادم نمی‌آید اخرین باری که به مو نرسید کی بود. معمولا سعی میکنم با تمام قلبم به اتفاقات و ادم‌ها نزدیک شوم. به تمامی درگیرش میشوم. اما انقدر کش می‌اید، انقدر اتفاق افتادنش، اطمینانش، دیر می‌شود که اخرش به مو میرسد. شور و شوقم سرد می‌شود. دیگر آن علاقه گذشته را به اتفاق افتادنش ندارم. البته بهتر است بگویم علاقه دارم ولی دیگر اهمیتی ندارد. پلن‌های دیگر ِ
راستش را بخواهی همیشه به مو میرسد. به مو میرسد و پاره می‌شود. چندتایی هم پاره نمی‌شوند. یادم نمی‌آید اخرین باری که به مو نرسید کی بود. معمولا سعی میکنم با تمام قلبم به اتفاقات و ادم‌ها نزدیک شوم. به تمامی درگیرش میشوم. اما انقدر کش می‌اید، انقدر اتفاق افتادنش، اطمینانش، دیر می‌شود که اخرش به مو میرسد. شور و شوقم سرد می‌شود. دیگر آن علاقه گذشته را به اتفاق افتادنش ندارم. البته بهتر است بگویم علاقه دارم ولی دیگر اهمیتی ندارد. پلن‌های دیگر ِ
همین الآن انتخاب رشته کردم!
اولین باریه که توی عمرم برای انتخاب رشته استرس داشتم و برام ترتیب دانشگاه‌هایی که می‌زدم مهم بود!
حتی اولین باری بود که توی عمرم مجبور می‌شدم بیش از 3-4 تا رشته انتخاب کنم!!
تا قبل از این، هم توی کارشناسی هم توی ارشد، اولین رشته‌ای که انتخاب کرده بودم رو قبول می‌شدم...
کارشناسی: مهندسی کامپیوتر - نرم‌افزار دانشگاه صنعتی شریف (رتبه 21)
کارشناسی ارشد: مهندسی کامپیوتر - الگوریتم دانشگاه صنعتی شریف (رتبه 7)
ولی این دفعه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حرفای خود خود من